ادبیات فارسی

ادبیات فارسی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات فارسی و آدرس adabiyat3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای مفید

       از عاقلى پرسيدند: نيكبخت كيست و بدبختى كدام است ؟ در پاسخ گفت : ((نيكبخت آن است كه خورد و كشت كرد. بدبخت آن كسى است كه مرد و گذاشت . ))

 

v      از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت : ((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .

 

v        ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت : ((صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك ، درست شده ، اين كجا و آن كجا؟ ))
فقيرزاده در پاسخ گفت :
((تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!))

 

 

 

v      پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هر چه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالها از اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، به محل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كه به آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟ شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خون كسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده و زندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.
گفتم :
((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .)) (پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراى پسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط)!

 

 

v        چوپانى پدر خردمندى داشت . روزى به پدر گفت : ((اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!))
پدر خردمند چوپان گفت :
((به مردم نيكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.))

 

v        نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت :
((اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى . ))

 

 v        حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ((عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.)) 

 

مطلب ارسالی ازفائزه و فائقه سنجری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 19 اسفند 1391 ] [ 22:43 ] [ ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های ویژه
امکانات وب